سلام علیک
نمی دونم اسمشو چی بذارم،
اتفاق؟؟
خاطره؟؟
به هر حال من می گم شما هر چی میخواید اسمشو بذارین....
امروز بعد از ماه ها رفتم تدریس خصوصی اون هم درس شیرین فیزیک و ریاضی!!!
(هر چند مایل به این کار نیستم ولی....)
سرکلاس بودم که خواهرم_شادی_زنگ زد و گفت که دوستت ،هادی طاهری،(چون که راضیه اسمشو گفتم) اومده دم خونه و می گه با تو کار داره... هر کارش کردیم نیومد بالا(مث اینکه خواهرام تنها بودن اون هم خجالت کشیده...) دیگه به زور اوردیمش تو حیاط.. نمیاد داخل و می گه منتظر میشنم تا تو بیای...حالا اگه میشه یکم زودتر بیا این بنده خدا منتظره...
حدود 30 دیقه بعدش خودم رو رسوندم خونه... بنده خدا تو حیاط نشسته بود و هی افسوس می خورد و گاهی هم غش می کرد از خنده و گاهی هم پشت دستش رو گاز می گرفت....
همین طوری فقط نیگاش می کردم...هنوز متوجه ی حضور من نبود....تا فهمید دارم نیگاش می کنم زد زیر خنده...
_چه ته هادی؟؟؟
_ حالا برات می گم(با خنده گفت) ولی اول مهمونت رو دعوت نمی کنی ناهار بخوره؟؟؟
_یکم تعجب کردم(اخه این اقا هادی پسر خوبی و همسایه ی ماست و حدود 1 هفته اس زندگی مشترکشون رو با یه خانوم دکتر شروع کرده) که این مگه خونه زندگی نداره؟؟ ولی چیزی نگفتم و رفتیم داخل و جای همه دوستان خالی ناهار لازانیا(غذای مورد علاقه ی من!!) بود...
بعد ناهار گفتم خوب؟؟؟
گفت:راستش ظهر از سر کار اومدم رفتم داخل دیدم شیرین_اسم خانومش_ داره نماز می خونه ... رفتم از پشت سر بغلش کردمو و بوسش کردمو یکم قربون صدقه اش رفتمو و....
رفتم که لباسم رو عوض کنم دیدم از تو آشپز خونه سر و صدا میاد رفتم داخل آشپز خونه با کمال تعجب دیدم شیرین داره سفره می چینه.....
زبونم بند اومد گفتم مگه تو الان نماز نمی خوندی؟؟؟
_نه....
_پس اون کیه داره نماز می خونه؟؟؟
_اووون؟؟؟ خب مادرمه....
همین رو که شنیدم پا به فرار گذاشتمو ا ومدم اینجا....
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1